نوبت کوچ ست همی ...


رفته ام اینجا :

habaza.blog.ir

..

.

.

مقام رضا ...


دو حدیث درخشان حاج آقا این شب ها خواند. یکی ش این بود:

"خاطب الله تعالی داوود و قال: یا داوود .. انت ترید و انا ارید .. فان رضیت بما ارید، اعطیتک ما ترید .. و ان لم ترضی بما ارید، اتعبتک فیما ترید! .. ثم لا یکون الا ما ارید ... فانّی فعال لما ارید ... "

.

.

یعنی زیباتر و دقیق تر ازین می شود؟

.

.

و هو یتولیَّ الصالحین ...

جانا به عهد خود وفا کن ...


حاج آقا درد را خوب می شناخت. یک ساعت درست همان جایی که گیر افتاده بودم را نشان می داد. با تمام زوایا و ریزه کاری هایش. آنجا که آدم به ضعیف بودنش آنقدر پی می برد که حتی دل گیر می شود. یک ساعت ِ تمام می گفت که این وادی چنین است و چنان. و من رفته رفته از خود نومید می شدم ..

ضربه ی نهایی خط ِ آخر کلام بود که گفت : " و متاسفانه برین درد اذعان می کنم که درمانی نمی شناسم ... ". فقط دعا کنید ..

.

.

پ.ن:

دیشب آنقدر حالم بد بود که در اثنای خواب، چندبار حالم نزدیک بود به هم بخورد. یکبار بیدار شدم. با خود فکر می کردم اگر حالا بمیرم، قطعا از زندگی ام پشیمان خواهم بود. قطعا ... 

.

.

و هو یتولیَّ الصالحین ...

حبذا ..


" زندگی رفته رفته به من نشان داده بود که نیازهای ما دائمی اند و آموخته بود که در نبود ِ کسی باید با دیگری ساخت ... "

در جستجوی زمان ِ از دست رفته ...  مارسل پروست ..


.

.

پ.ن: خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود .. 

حبذا ..


نیمه شب است و یک آدم ِ تمام مست در خانه ام را می زند. احتمال می دهم شاید در بشکند. سراغ زن ش را می گیرد. گریه می کند. آنقدر خسته ام که حوصله ندارم تا پشت ِ در بروم و ببینم اوضاع از چه قرار ست. آنقدر می زند که برای نماز بیدارم نگه دارد. به لطف خدا هیچ نمی ترسم. هیچ. حتی اگر در را بشکند و بیاید تو، باز هم به پلیس زنگ نمی زنم. پلیس های اینجا از دزدهایشان غیرقابل اعتمادتر ند. بعید نیست مرا بگیرند و ببندند و ببرند و سگ را گشاده. کاین طایفه از کشته ستانند غرامت ...

.

.

پ.ن:

راستی!، خاتم ِ فیروزه ی بو اسحاقی

خوش درخشید، ولی ... دولت ِ مستعجل بود!

.


حبذا ..


" جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ ست ...".

این باید از اشعاری باشد که حافظ در اواخر عمر گفته ست. بوی محافظه کاری و مصلحت اندیشی می دهد. نصیحت گونه ست. یک آهستگی و پیوستگی ست ..

یادم هست مترجم این را روی جلد کتاب"در ِ تنگ" از آندره ژید نوشته بود. منظورش این بوده ست که گذرگاه عافیت آنقدر تنگ ست که دو نفر کنار هم به سختی می توانند از آن عبور کنند .. یعنی آدم باید اول خودش را نجات دهد از عذاب ... و درین تعبیر آدمی سخت تنها ست .. می گوید که حضور دیگری، نباید احساس ِ کاذب "تنها نبودن" را به آدم بدهد .. 

.

.

و هو یتولیَّ الصالحین ...

لكي لا تأسوا على ما فاتكم ولا تفرحوا بما آتاكم ...


حقیقت اینست که در زندگی اتفاقات خوب و بد به طور مطلق وجود ندارند. و مرز بین خوبی و بدی یک اتفاق آنقدر محو ست که به سادگی یک توجّه تغییر می کند. یعنی چه بسا اتفاقات به ظاهر ناگواری هست که در بطن ش یک خیر و خوبی نهفته ست و چه بسا اتفاقات به ظاهر خوشی که آدم را به تباهی می کشد .. بستگی دارد آدم چطور به آن نگاه کند ...

همین خورشید که اینجا طلوع می کند، آنطرف برای دیگری دارد غروب می کند ..

تا چه پیش آید و چه در نظر افتاد ..

.


حبذا ..


تعطیلات عید پاک را منچستر بودم. شب از نیمه رفته بود که به شهر برگشتم. علی آمد دنبالم در ایستگاه قطار. خودش دیشب تازه از ایران برگشته بود. توی ایستگاه که دیدمش انگار سال هاست که منتظرش هستم. به اصرار به شام دعوتم کرد. خانواده اش تا نیمه شب منتظر من بودند که شام را با هم بخوریم ... من این روزها در شگفتم که بعضی ها با اینکه هیچ برایشان نکرده ام، چنان محبتی دارند که انگار در دور دست های ازل با هم رفاقت داشته ایم .. بعضی ها هم که هرقدر محبت می کنم، زهر به جام ِ صحبت می ریزند ... زهر .. یاد آن خطبه ی امیرالمومنین می افتم که:

" اگر با اين شمشيرم به صورت مؤمنی بزنم كه با من دشمن شود ، هرگز دشمنی نخواهد كرد و اگر همه دنيا را در کام منافق بريزم كه مرا دوست‏ بدارد هرگز مرا دوست نخواهد داشت ... "

.

.

پ.ن:

این کتاب های علامه عسگری بی نظیر ست. از مرکز اسلامی منچستر کتاب عبدالله بن سبا را به امانت گرفته ام. از دقت فوق العاده ی ایشون در سند و مدرک احادیث گرفته، تا منطق بی نظیر در خط و ربط حوادث .. قویا توصیه می کنم به دوستان ..

حبذا ..


خیلی رمانتیک ست که نیمه شب ِ جمعه وقتی تنها از دانشگاه به خانه بر می گردی، در پهنای دشت ِ روشن از مهتاب، خرگوش ها راهشان را پیش پایت پیدا کنند ... نیست؟

.

.



حبذا ...


حفظ توازن روحی، مثل راه رفتن روی یک رشته طناب ِ باریک است، در ارتفاع ... یک سخن نابجا، یک نگاه نادرست، یک فکر ناسالم، یک لغزش کوچک باعث سقوط می شود .. و بعد دوباره آدم باید به زحمت از اول شروع کند .. از صفر مطلق ... ابن عربی در اندوه های یک زندانی می گوید : "راس المعرفه حفظ حالک التی لا تقسمک .. ". دقیقا یعنی در هر لحظه تعادل روحی داشتن ..

.

.

و هو یتولیَّ الصالحین ...

حبذا ..


من از خیلی از سطور آن وبلاگ توبه کرده ام. از خیلی از گذشته ام هم. خدا می داند که خودم جدی ترین منتقد بعضی نوشته ها و رفتارهای گذشته ام هستم. سبحانک انّی کنتُ من الظالمین .. حالا تو آن ها را مثل آینه ای روبرویم بگیر. خیالی نیست. همان دستی که مرا هدایت کرد، از من دفاع خواهد کرد .. ان الله یدافع عن الذین آمنوا ..

.

.

و هو یتولیَّ الصالحین ...

بهاریه (4)


" آغاز ِ فروردین ِ چشمت، مشهد ِ من

  شیراز ِ من، اردیبهشت ِ دامن تو ..

  من جز برای تو نمی خواهم خودم را

  ای از همه من های من بهتر، من ِ تو  ... "

.

.

و هو یتولیّ الصالحین ...

بهاریه (3)


صبح نخست نوروز برف می بارد. مدارس تعطیل ست. باد و بوران سختی ست. باد های این شهر، بیشتر شبیه گردباد هستند. یعنی جهت خاصّی ندارند. همزمان عمودی و افقی می وزند. اینست که چترهای اینجا، عموما سه چهارم کره ست و جلوی صورتت را هم می گیرد .. چیزی شبیه ِ زره .. من از چتر خوشم نمی آید. از کلاه پشمی هم. کلاه های رسمی کلاسیک را دوست دارم. چیزی شبیه کلاه یهودی ها. یادم هست توی آمریکا، یک زمان از ترس سوز و سرما کلاهی اینطور گذاشته بودم، محاسنم هم بلند بود، و از خیابان رد می شدم .. یک ماشین ِ شیک برایم چراغ زد و کنار زد و آقا و خانم مسنّی پیاده شدند و به من ادای احترام کردند. خیال کرده بودند هم کیش هستیم. طفلک ها به کاهدان زده بودند ...

.

.

باری بهرحال. تمام نوروز من، سخنرانی آقا در حرم مطهر ست. چقدر دلم می خواست حالا آنجا بودم. مثل او که پرچم دستش ست که "ای پسر فاطمه، شوق تو دارد دلم .. ". صراحت و صمیمت آقا در صحبت مثال زدنی ست. ترس نمی شناسد. صادق و درست و اصیل ست .. 


بهاریه (2)


"گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم ... "

.


حبذا ..


" غره مشو که مرکب مردان مرد را

  در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند ...

  نومید هم مباش که رندان جرعه نوش

 ناگه به یک خروش به منزل رسیده اند ... "

.

.

این را دوستی برایم نوشته ست،

در جواب این پیام من که "شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی؟ .. ".


پ.ن: آدم همیشه باید رقّت ِ روحی ش رو حفظ کنه ..


بهاریه (1)


حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست

من پرستوی خزان دیده ی خاموش تو ام ...

..

.

چون نیک بنگری همه تزویر می کنند ..


دو دسته آدم تظاهر می کنند .. یکی آنکه می خواهد چیزی را به مردم نشان دهد که نیست .. برای به دست آوردن موقعیتی .. نشانی. جاهی. مقامی ... برایش مهم ست که فقط تصویری بسازد در ذهن دیگران .. و نه در ذهن خودش ..

اما یکی می خواهد شبیه آدم هایی باشد که دوست شان دارد. می خواهد تظاهر کند به نماز شب، ذکر گفتن، نماز اول وقت، نگاه برداشتن از نامحرم .. می خواهد در ذهن خودش، از خودش خشنود باشد .. می داند که اخلاصش به اندازه ی دیگران نیست، فقط می خواهد ادای آدم های خوشبخت را در بیاورد .. برایش آنقدر مهم نیست که بقیه ازین رفتار او چه می فهمند. می گویند عارف است، واصل ست، منافق ست، ریا ست، کوفت ست. زهرمار ست. برایش مهم نیست. فقط می خواهد برای یک بار هم که شده، ظاهرش مثل کسانی باشد که دوستشان دارد ...

.

.

تشخیص دسته اول سخت ست. چون روی رفتار بقیه دقت می کنند و حواس شان هست که توی ذوق نزند ریاکاری شان. به اندازه و به موقع و متناسب ریا می کنند. مثل خیاطی که اندازه ی آستین را درست می شناسد.

دسته ی دوم اما، همیشه تهمت ِ ریاکاری روی پیشانی شان ست. کاری ش هم نمی شود کرد. حتی گاهی درونشان، خودشان را توبیخ هم می کنند. که راست می گویند خلق خدا. من که می دانم پشت اینها، اخلاص ِ آن خوبان نیست. می دانم .. ولی .. چه خیالی؟. چه خیالی؟. پرده ام بی جان ست .. حوض ِ نقاشی ِ من بی ماهی ست ..

.

.

انی اخاف ان عصیتُ، عذاب یوم عظیم ...

.



حبذا ..


این نامه های شهدا به همسران شان در آن روزهای آخر خیلی برام جالبه. تعلیق عجیبی ست بین دنیا و آخرت. از یک طرف تعلق به زندگی ست، و از آن طرف می بینی چیزی فراتر می کشد آن ها را .. و نامه در این فاصله، در این اضطراب بین دنیا و آخرت، نوشته می شود .. یک آن می بینی، دقیقا در نقطه ای که داری تمرین می کنی زندگی رو بذاری کنار، میشی تمام  ِ زندگی ِ یک نفر ِ دیگر ..

مثلا این را از وصیت نامه ی شهید همّت ببین:

" من نیز در پوست خود نمی گنجم ، گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم ! [...] در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند ، از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد وهر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است. عزیزانم! این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ، ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام و آلوده ام ... "

.

.


حبذا


" منزل دیگر که بعد از تفکر از براى انسان مجاهد پیش مى‏آید، منزل «عزم» است. (و این غیر از «اراده» است که شیخ الرئیس در اشارات آن را اوّل درجات عارفین دانسته.) بعضى از مشایخ ما، أطال اللّه عمره، می فرمودند که «عزم» جوهره انسانیت و میزان امتیاز انسان است، و تفاوت درجات انسان به تفاوت درجات عزم او است .. و عزمى که مناسب با این مقام است عبارت است از بنا گذارى و تصمیم بر ترک معاصى، و فعل واجبات، و جبران آنچه از او فوت شده در ایام حیات، و بالاخره‏ عزم بر اینکه ظاهر و صورت خود را انسان عقلى و شرعى نماید که شرع و عقل به حسب ظاهر حکم کنند که این شخص، انسان است.

و انسان شرعى عبارت از آن است که موافق مطلوبات شرع رفتار کند، و ظاهرش ظاهر رسول اکرم، صلّى اللّه علیه و آله، باشد، و تأسى به آن بزرگوار بکند در جمیع حرکات و سکنات و در تمام افعال و تروک. و این امرى است بس ممکن، زیرا که ظاهر را مثل آن سَرور کردن امرى است مقدور هر یک از بندگان خدا ..

و بدان که هیچ راهى در معارف الهیه پیموده نمى‏شود مگر آنکه ابتدا کند انسان از ظاهر شریعت ... و تا انسان متأدّب به آداب شریعت حقه نشود، هیچیک از اخلاق حسنه از براى او به حقیقت پیدا نشود، و ممکن نیست که نور معرفت الهى در قلب او جلوه کند و علم باطن و اسرار شریعت از براى او منکشف شود. و پس از انکشاف حقیقت و بروز انوار معارف در قلب نیز متأدب به آداب ظاهره خواهد بود. 

و از این جهت دعوى بعضى باطل است که به ترک ظاهر. علم باطن پیدا شود. یا پس از پیدایش آن به آداب ظاهره احتیاج نباشد. و این از جهل گوینده است به مقامات عبادت و مدارج انسانیت. و شاید موفق شدم به بیان بعضى از آن در این ورقه‏ها، إن شاء اللّه تعالى ... "


چهل حدیث .. در باب عزم .. امام خمینی .. 

.

.

.

حبذا ..


گر چه دوریم به یاد تو قدح می گیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی

...

وصف الحال ..


چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ... 



دست تو به لطف خویش بیدارم کرد ...


من که می دانم، آن دست ِ لطیف ِ پر مهری که وقتی می خواندم " اللهم صل علی محمد و آل محمد .. و بارک علی محمد و آل محمد .. و تحنن علی ... "، نوازشم کرد، تو بودی. از خواب که بیدار شدم، بیست دقیقه می لرزیدم ...

.

.

وصف الحال ...


" در من سیاوشی ست

  که محتاج ِ آتشی ست ... "

.

.

پ.ن: راست می گفت. کماکان اسیر خودم بودم. و این سرچشمه ی تمام آشفتگی ها بود ..

حبذا ..


شش هفت سال وقتی تنها در غربت زندگی کرده باشی، خاصیت های برگشت ناپذیری پیدا می کنی. مثلا اینکه حضور دیگران در پیش تو، تنها بخش کمی از تنهایی آدم را پر می کند!. ممکن ست در حضورشان، بروی سراغ فضای مجازی، چک کردن ایمیل، خواندن مقاله، اخبار و الخ .. یا شاید در حضورشان غرق شوی در کتابی که دم ِ دستت حالا هست  .. اینست که عملا احساس می کنند به اندازه ی کافی به تو نزدیک نیستند .. 

.

.

پشت این ویرانه های ذهن شهری هست؟ نیست ..

زهر این دلمردگی را پادزهری هست؟، نیست ..

.


از تنهایی ..


بیش از هفتاد و دو ساعت ست که از محوطه ی اتاقم بیرون نیامده ام. کسی را هم ندیده ام. ذهنم خالی ست از دنیای بیرون. گرچه آتش هاست که زیر خاکستر این روزها زبانه می کشد انگار. من اما ترجیح می دهم در هیجان بازی رئال بارسا، در به دست آوردن فرمولی برای زنجیره های مارکوف، در کتابی تاریخی راجع به صدر اسلام، در یک دنیای مجازی غرق شوم ..از پشت ِ آفتاب ِ ملایم ِ اسفند، چشمم را هم بگذارم و بگذارم صورتم به خورشید عادت کند ..

تنهایی نعمتی ست که اگر کسی قدرش را نداند، خداوند با حکمت ش از آدم آن را سلب می کند ...

.

.


حبذا ..


آرامش محصول راستی و صداقت ست. تردید و اضطراب و ترس، نتیجه ی طبیعی دروغ و بی صداقتی ست. اینست که در میان فتنه هایی که این روزها رخ می دهد، به طرز عجیبی آرامم ..

.

.

پ.ن:

کلاس دوم راهنمایی، معلمی داشتم به نام آقای شریفی. که آدم ِ شریفی بود واقعا. و بین ما رابطه ی قلبی و مودتی بود. یک روز سر کلاس، به خاطر موردی که یادم نیست چه بود، ناراحت شدم ازو .. اعتراض کردم. او برخورد تندی کرد. انتظار نداشتم. در ِ کلاس را محکم به هم زدم و بیرون آمدم. طوری که چارچوب ِ در می لرزید .. ولی شرافت و معرفت به خرج داد. توبیخم نکرد. فقط یک جمله گفت که : " با این وضعیت به هیچ جا نمی رسی .... "

بعد از کنکور، اتفاقی جایی دیدمش. از وضع تحصیلی و فکری ام گفتم برایش. با غرور و تبختر. بعد این خاطره را یاد آوری کردم که، یادتان هست گفته بودی به هیچ جا نمی رسی !!؟.. بعد او رو کرد به من و گفت : " دیدی راست گفته بودم! .. "

.

.

القصه. خدایا به من حکمت و صبر عطا کن. حکمت بیاموز تا موضوعات را درست بفهمم .. و صبر عطا کن که جلوی نفسم را بگیرم و بر اساس حکمت تصمیم بگیرم ..


حبذا ..


بهترین شنبه ی در غربت را داشتم. اگر آن ساعت های آخرینش را کنار بگذاریم. نوری ست در دل انسان های مومن، که خدا مهر آن ها را در دل دیگران قرار می دهد .. "وَ أَلَّف بَينَ قُلُوبهِمْ ... "

.

.

الحمدلله.

.

خوشی های ناچیز ِ روزگار ..


نوجوانی ام به بازی گذشت. در آرزوی گشت و گذار. آن سال ها میان کتاب و درس و مدرسه، همیشه ته ذهنم دنبال نقطه ای برای فرار می گشتم. فرار به سمت تفریح. و تفریح یک محدوده ی وسیع و تمام نشدنی بود. از توپ دو لایه ی پلاستیکی و مهمانی رفتن و آتاری گرفته تا سرگرمی های ساده. یا حتی دویدن ِ محض. هرچه که غیر از درس بود. به امید زنگ های تفریح مدرسه می رفتم. در آن بیست دقیقه زنگ تفریح ِ میان ِ دو ساعتِ اول زندگی می کردم. اگر توپ را از ما می گرفتند، با سنگ بازی می کردیم. سنگ را می گرفتند، می دویدیم. دنیا نمی توانست جلویمان را بگیرد. خانه که می رسیدم، به امید بازی با محمد و وحید مشق ها را می نوشتم. همه چیز به امید تفریح اتفاق می افتاد. تفریح اصل بود، زندگی حاشیه ..

به سال های دبیرستان که رسیدم، انگیزه ام ناگهان از تفریح به سمت ریاضیات رفت. جبر و هندسه خصوصا. دیفرانسیل هم. با محمد و وحید می نشستیم مسابقه می گذاشتیم. شب و روز. بیشتر کتاب های آن زمان را زخمی کرده بودیم. از تمام اوقات و مکالمات و حوادث، به مسئله پناه می بردم. گاهی از چیزی که ناراحت می شدم، به یک مسئله فکر می کردم و امیدوار می شدم. و حتی خوشحال. حال ِ عجیبی بود. یادم هست، توی مهمانی و مسافرت هم، مسئله رهایم نمی کرد. اگر به اصرار دیگران ورق و کتاب هایمان را نمی آوردیم، به نوشتن پشت جعبه دستمال کاغذی پناه می بردیم. آن ها نمی فهمیدند بر ما چه می گذرد. هیچ .. چه کسی می فهمید این "لذّت ِ حل مسئله به کمک مسئله را " .. ؟!

دانشگاه اما، شوق ِ این خوشی موقت را نابود کرد. دنیا چهره ی دیگری داشت. تب ِ سیاست ما را گرفت. بحث می کردیم و جنجال به راه می انداختیم و برای دنیا نقشه می کشیدیم. سیاست فضاهای خالی ذهنم را فتح کرده بود. درس ها می گذشت و من از کنارش. می خواندم ولی نه با علاقه. می نوشتم ولی پشت ذهنم چیز دیگری می گذشت. شور و شوق عجیبی برای به راه انداختن یک جنبش اجتماعی داشتم. بی آنکه اصلا چیزی بلد باشم. یا حتی اصول درستی داشته باشم. بعد این تب ِ سیاست، به تحوّلات روشنفکری رسید. مجله های ادبی و هنری. شعر و ادب و اندیشه. با شعر زندگی می کردم.  ادبیات سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار بود. عصرها تا دیروقت دانشگاه می ماندم که پیاده با بچه های دانشگاه تهران، به حوزه ی هنری برویم و دو تا فیلم نگاه کنیم. و بعد بنشینم برایشان با هیجان توضیح دهم که فلان سکانس چه می گفت. هشت ماه شاید، هشت ماه ِ تمام رمان می خواندم .. در فاصله ای که منتظر ویزای آمریکا بودم. تقریبا تمام رمان های ترجمه شده ی توی بازار را خوانده بودم. آنقدر شعف داشتم که موازی خوانی می کردم .. یعنی یک رمان هنوز تمام نشده بود، یکی دیگر را شروع می کردم .. گاهی چهار پنج کتاب به طور هم زمان .. هر مکالمه ی دیگری برایم خسته کننده بود. آن روزها سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار کتاب و رمان بود ..

استنفورد که رسیدم، ناگهان دوباره شوق دانش شکوفا شد. ادبیات دیگر چندان جذبه ای نداشت. به هجو بیشتر می مانست. خیال می کردم به لبه ی علم نزدیکم. شوقی شگفت به آموختن پدیدار شد. فضاهای ذهنی ام را با گرفتن درس های متنوع از دانشکده های مختلف پر می کردم. تئوری موسیقی را از دانشکده ی موسیقی گرفتم، فلسفه ی مدرن را سر کلاس نشستم، ویتگنشتاین را با یکی از استادهای معروف دنیا خواندم. اسب سواری ثبت نام کردم. سراغ فاینانس و اقتصاد رفتم و پنج ماه فکر و ذکرم بازار و اقتصاد آمریکا بود. به توصیه ی یکی از دوستانم به نوروساینس و علوم شناختی علاقه مند شدم. می خواستم ببینم آیا می شود خواب انسان را با پالس های ذهنی مدل کرد یا نه. همه ی اینها در کنار گرفتن درس های مهندسی اتفاق می افتاد. خوشی های زندگی، دوباره برایم دانش بشری شده بود. آنچنان شوقی در آن سال های نخست داشت که غم و غصه ی غربت را فرو می کوفت .. آموختن برایم بیش از آنکه هدف باشد، انگیزه بود. انگیزه برای خوش بودن .. همین خوشی های ناچیز ِ این روزگار ..

کم کم این شوق هم فرونشست. فهمیدم که هنوز علم پدیده های ساده ی دنیا را تفسیر نمی کرد. خواب های صادقه ی مرا، هیچ الکترودی نمی شناخت. غم غربت هم کاری شده بود. هر روز مرا زمین می زد. آمدم ایران. چنان که افتد و دانی ..

سال های بعد، شوق های گذرایی می آمد و می رفت. اما هیچ کدام دوامی نداشت. سینما، گردشگری، یادگرفتن زبان فرانسه و چیزهای شبیه این. زودگذر بودند و تُنُک .. شش ماه تمام، از نماز صبح تا نماز ظهر، زبان فرانسه می خواندم. یک روز دیدم این چه کاری ست آخر. ادامه ندادم. خسته بودم. رفتم کوه با رفیقی. نان و پنیرکی زدیم. سه تارش را آورده بود. شعری خواند و زد و گریست و برگشتیم. و من هیچ احساس ِ خاصی نداشتم. احساساتم را جا گذاشته بودم در خوشی هایم. خوشی های ناچیز ِ این روزگار. و از شما چه پنهان، خوشی هایم تمام شده بود ..

.

.

حالا مدّت هاست، صبح ها که بیدار می شوم، دنبال هیچ خوشی ِ ناچیزی ازین دنیا نیستم. زندگی راه خودش را می رود، من راه خودم را. و هردو به هم آنقدر سخت نمی گیریم. هیچ لذّتی دیگر برایم آنقدر جذّاب نیست. مثل کودکی هستم که از تمام اسباب بازی هایش خسته ست. کلافه. خوشی های این روزگار واقعا ناچیز ست و گذرا ..

به نازنین پدر گله از این ماجراها بردم. می گفت : " تنها لذت ِ حقیقی و پایدار این دنیا، عبادست .. جز دعا، هیچ چیز تعین مستقلی ندارد ... ". راست می گفت. اما من هنوز اهل ِ دعا به حساب نمی آیم. هنوز در لذّت عبادت غرق نمی شوم. کاش می شد. الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه ..

.

.

گریه مون هیچ. خنده مون هیچ. باخته و برنده مون هیچ. تنها آغوش تو مونده .. غیر اون هیچ!

و العصر.

ان الانسان لفی خسر ..

الا الذین آمنوا ..

و عملوالصالحات ..

و تواصوا بالحق .. و تواصوا بالصبر ..

.

.



وصف الحال (4)


حتی گاهی که اینطور به من ظالمانه و بیرحمانه حمله می شود، و اطمینانی عجیب دارم که حق با من ست، در تمام سطور ِ داستان نقطه ای را پیدا می کنم که اشتباه کرده ام. بعد شروع می شود سرزنش به خودم .. بعد استغفار .. بعد نگرانی ازینکه نکند خدا نبخشد .. بعد زنگ می زنم به طرف، که آقا این یک نقطه را اشتباه کردم، تو ببخش ..

مثل این می ماند که توی خیابان، کسی کیفت را بدزد و تو ناسزایی بگویی و او برود. بعد بیفتی دنبالش که این فحش حق تو نبود و مرا ببخش و الخ .. حالا کیف را نمی دهی به درک، ولی آن یک فحش را در گذر ..

.

فکر نکنی این از روی تقواست، یا پاکدامنی، یا هرچه ازین دست .. از روی مریضی ست .. از روی کمال گرایی ِ احمقانه شاید .. از روی وسواس ذهنی .. از روی ترس .. نمی دانم. هرچه هست، پشت آن تقوا نیست. ضعف ست. همین ..

.


پ.ن:  سبحانک انّی کنت من الظالمین ...

وصف الحال (3)


روزهایی بود که شایعات ِ پشت سرش، از زندگی عادی ش به شدت جذّاب تر بود ...

.

.